ریسمان
به شهری جدید نقل مکان کردهام، کار جدیدی شروع کردهام، با دوستان تازهای معاشرت میکنم، به رستورانهای تازه میروم، موسیقی متفاوتی گوش میکنم، کتابهای متفاوتی میخوانم. با این همه حس میکنم قبلاً اینجا بودهام، و همه اینها را قبلاً تجربه کردهام. چیزی در همه این تجربهها، مستقل از زمان و مکان، مشترک است. چیزی همچون رشتهای این مرواریدها را به هم وصل میکند. در دل گرانبهاترین و بیارزشترین مرواریدهایم یک ریسمان بیشتر نیست. ریسمانی که در تمامی این سالها ثابت مانده و عوض نشده. در شگفتم که این ریسمان با چه قدرتی خود را حفظ کرده. این ریسمان آزارم می دهد. سالها به طرق گوناگون از آن فرار کردهام، ولی ریسمان همچون طناب دار گردنم را بیشتر فشرده. با آن جنگیدهام و سعی بر پاره کردنش کردهام، ولی مرواریدهایم بر آن آویخته بودهاند. کوشیدهام با مرواریدهای گوناگون این ریسمان پلاستیکی را پنهان کنم، با آب طلا زراندودش کنم، ولی هنگام محک سیهروی شدهام. این ریسمان پلاستیکی، این طناب دار، چیزی که همه عمر از آن گریختهام، ولی همواره همراهم بوده، یک چیز بیشتر نیست: خودم.
از خودم خستهام. از طبیعتام خستهام. از این همه گره، پیچیدگی، تناقض، دوروئی با خودم و با بقیه، از حرفهای توخالیام، از این شاخ به آن شاخ پریدنم، از این همه اطلاعات بیعمق و بیمعنی، از این هم فاصله در گفتار و کردار و پندارم، از همه و همه خستهام. بدتر از همه این که از جنگیدن با خودم و با طبیعتام خستهام، از سالها سعی بیهوده برای تغییر این طبیعت، از تکرار اشتباهات، از طلب روزی ننهاده. به پشت سر نگاه میکنم، سعی میکنم جهتی در راه رفتهام بجویم، ولی میبینم فقط حرکتی دایرهوار داشتهام. سالها همچون اسب عصاری راه رفتهام، فقط به دور خودم چرخیدهام. از زانو زدن و ماندن میترسم، ولی از خودم هم گریزی ندارم. جنگ از هر طرف که مینگرم مغلوبه است، چه بکشم چه کشته شوم شکست خوردهام. سالها به “فلانی با خودش کشتی گرفت، دوم شد” خندیدهام، ولی حالا فکر میکنم آیا مگر امکان اول شدن هم در کشتی با خود هست؟ از کشتی با خودم خستهام، ولی هرجا تشک را ترک کردهام بعداً پشیمانیام عمیقتر بوده.
حالا اینجا نشستهام و فکر میکنم کدام راه را انتخاب کنم، خستگی یا پشیمانی، جنگ یا صلح، کوشش بیهوده یا خفتگی. ولی جدای از جواب، چیزی آزارم میدهد: قبلاً هم اینجا بودهام، روی صندلیای دیگر، در قهوهخانهای دیگر، با همصحبتی دیگر، در شهری دیگر، کشوری دیگر، ولی دقیقاً در همین نقطه. آن هم نه یک بار، بلکه بارها و بارها. هر بار جهت دیگری را امتحان کردهام، ولی دوباره به همین نقطه رسیدهام. اگر همه راهها به همین جا ختم میشود، پس چرا اصلاً از این صندلی بلند شوم؟ بهتر نیست همین جا بنشینم، ماسک لبخندم را بر روی صورت بگذارم، و به عابرین لبخند بزنم؟ به صورت مردم اطرافم مینگرم، آنها را هم قبلاً دیدهام، در شهری دیگر، زمانی دیگر، ولی همه همین شکل بودهاند، لبخندی بر لب، و زنجیری از طلا بر گردن.
۲۹ می ۲۰۰۵
سانفرانسیسکو