باز باران
دو روز است سخت باران میبارد. نیم ساعت از نیمه شب گذشته، و من، تنها، در تخت دونفرهام خوابیدهام. از بچهگی همیشه فکر کردهام که ریتم یکنواخت و تند باران بیشتر به پنجه کشیدن گرگی شبیه است تا ترانه، ولی این شعر از همان موقع در ذهنم هست:
باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان،
میخورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران،
گردش یک روز دیرین،
خوب و شیرین،
توی جنگلهای گیلان
کودکی ده ساله بودم،
شاد و خرم،
نرم و نازک،
چست و چابک
به یاد کودکی میافتم و ده سالگی؛ عباس یمینی شریف و مدرسههای دو شیفته و تاریکی زود هنگام، دو کانال تلویزیونی، برنامه کودک ساعت پنج با بیسکویت مادر حل شده در چای شیرین، اخبار علمی فرهنگی هنری اقتصادی، انجز انجز انجز وحده، شروع خلاصه اخبار با رزمندگان اسلام، مشقهای مانده، بیبرقی، نور تپنده لامپا، چراغ قوههای همیشه بیباطری، بی گازوئیلی، هشدارهای نگهداری نفت در خانه، انزجار از سرمای بیرون هنگام خاموش کردن علاالدین، دفترچه بسیج، صف برای دو شیشه شیر، حسرت یک شیشه شیر کاکائو، بیدارباش با تقویم تاریخ ساعت شش، روزهای برفی و انتظار برای اخبار ساعت هفت به امید تعطیلی مدارس.
سعی میکنم کل شعر را به یاد بیاورم، ولی نمیتوانم. فقط به یاد دارم تصویری زیبا از جنگل بود و کودکی و شادی. به ذهنم فشار میآورم، فایدهای ندارد. از دیشب تب دارم و تقریبا تمام روز را خوابیدهام و الآن کلافهام. ساعت چهار به زور به رستوران/کافه کنار خانه رفتم و سوپ خوردم. طبیعتاً تنها سوپ باقی مانده، بیمزهترین سوپشان بود. شاید هم من مریضم و مزهها را نمیفهمم. ولی نه، هنوز تهمزهای از سوپ را در گلویم حس میکنم.
همچنان سعی میکنم شعر را به یاد بیاورم. آرزو میکنم ایران بودم. نه، کاش کتابهای ایرانم اینجا بود. چقدر از کتابهایم دورم. یادم نمیآید در کتاب چندم دبستان بود. یا سوم بود یا چهارم. چون در شعر درباره ده سالگی میگوید، احتمالاً سوم بوده. کتاب سوم دبستان را از کجا پیدا کنم؟ سوم دبستان… چقدر از بچگی دورم. انگار پردهای خاکستری بر روی همه چیز کشیده شده است. خوشیها، غصهها، آرزوها، خیالپردازیها، نقشههای دوران بزرگی، حتی دوستیها. سعی میکنم اسامی همکلاسیهای دبستانم را به یاد بیاورم. علی ثقةالاسلامی، فروزانفر، غفاری، چیذری، صارمی، علاقبند، صیفزاده، سام نوری، کلانتری، قاجار حسینی، کورش خلیلی، قاسمی… اسامی کوچکشان اکثرشان را به یاد نمیآورم. نه، این یکی مشکل حافظه من نیست، در مدرسه بیشتر بچهها با اسم فامیل صدا میشدند. چقدر از آنها دورم. کجای دنیا هستند؟ چه کاره شدهاند؟ چند تایشان من را به یاد میآورند؟ چند تایشان این شعر را به یاد میآورند؟
دوباره شعر. شاید بتوانم به کسی تلفن کنم و بپرسم. به کی؟ حتما فکر میکنند دیوانه شدهام. نصف شب از آمریکا زنگ زدهام بپرسم شعر باز باران بقیهاش چی بود! یعنی ممکن است روی اینترنت باشد؟ احتمالاً خیلیهای دیگر هم مثل من از این شعر خاطره دارند. شاید جوانمردی پیدا شده باشد و شعر را در جایی روی اینترنت گذاشته باشد.
ساعت را نگاه میکنم. یک و نیم است. خانه سرد است و از زیر پتو بیرون آمدن مشکل. ولی اگر نروم تا صبح شعر نصفه در مغزم میچرخد. پتو را به خودم میپیچم و از تخت بیرون میآیم. پارکت قشنگ و راحت است، ولی در این سرما و با پای برهنه ترجیح میدهم موکت داشتم. کامپیوتر را روشن میکنم و به سراغ گوگل عزیز میروم. قبل از گوگل، اینترنت به چه کاری میآمد؟ به دنبال باز باران با ترانه میگردم: ٤٨٢٠ صفحه پیدا میشود؛ ملت جوانمردی داریم! چند تا را چک میکنم. نسخههای معدودی را که میبینم، همه با هم متفاوتاند. ولی شروع و پایانشان همه یکیاست:
بس گوارا بود باران
وه، چه زيبا بود باران
می شنيدم اندر اين گوهرفشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی
بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -
هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا
راحت شدم. به تخت میروم. به کودکی فکر میکنم و لبخند میزنم. به پاکی و سادهلوحی بچگی، به مرد فردا و زندگی زیبا.
۱۱ می ۲۰۰۴
سانتا مونیکا