فکر میکردم پشت دریاها شهری است.
فکر میکردم در آن شهر،
آسمان آبیست، آب آبیست،
دوستی آبیست، مهر آبیست،
عشق آبیست.
فکر میکردم اگر قایقی میشد ساخت،
دل به دریا میشد زد،
موج آن میشد شکست،
دل ز مروارید آن میشد کند،
همچنان میشد رفت،
و به آن شهر رسید،
کوچه باغی خواهدش بود پْر ز عشق، پْر ز پُرهای صداقت، پْر ز آب.
چشمههایش جوشان، گاوهاش شیر افشان،
حوضهایش پْر ز ماهی، ماهیانش خوشحال،
دشتهایش پر شقایق، چینههایش کوتاه
فکر میکردم آنجا،
کودکی نور بدست خواهم دید.
فکر میکردم آنجا،
راه خواهم رفت،
نور خواهم خورد،
دوست خواهم داشت.
من نمیدانستم که در آن آبادی
جادهها از چینی است:
راه مینتوان رفت؛
کوچه باغهایش پْر ز موسیقی است:
حرف مینتوان زد؛
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است:
سر بلند نتوان کرد؛
مردمان همچون انار، دانههای دلشان آشکار است:
تاب مینتوان برد.
من نمیدانستم که در آنجا نیز
ماه تنها همدم تنهایی است.
لیدو آیلند-
kheily ghashang! nemidoonsam chera khosh hal mishim waghty mibinim del e admahaye dige ham az ghadim ta hala mese dele ma pore!? man tarjih midadam akhare sher migoft too oon shahr na adam,na mah dige tanha nist.(chera inhame adame tanha nemian dore ham jam beshan ta az tanhaii dar bian?)
mize gerde ma o sohrab..
پس چه میتوان کرد…
آیا میتوان برخاست،
رنگ را برداشت،
روی تنهائی خود نقشهٔ مرغی کشید؟
آیا آن مرغ پرواز خواهد کرد؟ در کدامین سرزمین؟–
Thank You for this beautiful work! I think Sohrab would be proud.