زاهد
بر روی نیمکت چوبی و ناراحتی نشستهام. در تلاشم تا از شوریدگی ناشی از ترافیک طولانی، و تأخیر یک ساعت و نیمه درآیم و خودم را برای شبی لذت بخش آماده کنم. ماهها منتظر این شب، و این دیدار بودهام. قرار ساعت هفت بوده، ولی میدانم زودتر از هشت نمیآید. به ساعتم نگاه میکنم، هشت و سی و هشت دقیقه، و هنوز نیامده. خوشحالم که به موقع رسیدهام.
با وجودی که پایم مثل همیشه درد دارد، از پارکینگ تا اینجا را دویدهام. مسافت چندان طولانی نبوده، ولی نفسم به سختی بالا میآید. نیمکت چوبی و سفت دردم را بیشتر میکند، ولی من به روی خودم نمیآورم. نمیخواهم درد شبم را خراب کند. از قرص خوردن خوشم نمیآید، ولی محض اطمینان دو Advil با خودم آوردهام. میدانم جمعه شب دوباره میبینمش، ولی آن جای خود، این جای خود، نمیتوانم ریسک کنم و بگذارم درد از حد معمول بیشتر شود. دو قرص را بدون آب به ته حلقم میاندازم و فرو میدهم. میخواهم بگویم به درد عادت کردهام، ولی درد چیزی نیست که بتوان به آن عادت کرد. سالهاست که پیوسته در زندگیام حضور داشته، فقط شکل عوض کرده. چهار سال سردرد پیوسته و سه سال پشت درد باعث شده پا درد یک سال و نیم اخیر را جدی نگیرم، گرچه جداً درد دارم. دیگر دنبال علت و ریشه (و درمان) نمیگردم، میدانم که منشاء همهاش در یک چیز است، شاه مسعود میگویدش “درد زاهد”. ولی امشب، اینجا، جایی برای زاهد نیست، شب تفرج است و بس.
پای کسی به بطری شرابی که آوردهام میگیرد و بطری به زمین میافتد. زیر نیمکت را نگاه میکنم، خوشبختانه نشکسته. نگرانم. اینجا خیلی شلوغتر از معمول است. فکر میکنم حتی به اندازه کافی در نیمکت جا نیست. به آخرین دیدارم فکر میکنم، سه سال و نیم پیش. در این مدت عکسهایش را دیدهام، صدایش را هم شنیدهام، میدانم پیر شده، ولی نمیدانم چقدر. پیری… یاد خودم میافتم. به سه سال و نیم پیش فکر میکنم، و به زندگیام در این مدت. سه سال و نیم مدت زیادی نیست، ولی من همه چیز زندگیام (شاید چندین بار) در این مدت عوض شده. به نظرم سی سال پیش میآید: همسر، شرکت، وطن، عشق، تخیل کارهای بزرگ و “طرحهای نو”، “دانش زیبایی آفرین”، از هیچکدام اثری نمانده. البته شاید برای هر کدام از اینها جایگزینی پیدا شده. جایگزین بهتر یا بدتر نمیدانم. بعضی وقتها فکر میکنم آرام شدهام، بعضی وقتها فکر میکنم بیتفاوت شدهام. از خودم میپرسم آیا برای حفظ آرامش، نباید بیتفاوت بود؟
دوباره درگیر پرسشهای بیپایان ذهنم شدهام. امشب، شب پرسش نیست. به ساعتم نگاه میکنم. هشت و چهل و شش دقیقه. هنوز نیامده. بطری شراب را باز میکنم و گیلاس که نه، لیوان سفید یکبار مصرفم را تا نیمه پر میکنم. شراب گس بیمزهای است. فکر میکردم بهترین شراب موجود در خانه را آوردهام. مدتها بود منتظر مناسبتی بودم تا این شراب را باز کنم، ولی چندین ماهی است که در زندگی هیچ مناسبتی نداشتهام. به هر حال شراب خوبی نیست. به پسر و دختری که در نزدیکی من نشستهاند نگاه میکنم. در فاصلهای که لبهایشان از هم جدا میشود، با حسرت به شراب من نگاه میکنند. میخواهم بهشان تعارف کنم، ولی فکر میکنم کم خواهد آمد. نمیدانند حسرتشان بیجاست، شراب خوبی نیست. فکر میکنم دیدن دو نفر که عاشقانه همدیگر را میبوسند برای من همیشه حسرتآور بوده، ولی شاید حسرت من هم بیجاست! به هر حال امشب حسرت بیمعنی است، تا چند دقیقه دیگر من غرق لذت خواهم بود. ولی آیا واقعاً لذت است، یا من بیدلیل بزرگ جلوهاش میدهم؟ به سه سال و نیم پیش فکر میکنم، به شبی که دیدمش. کمتر شبی به آن لذت در زندگی به یاد دارم. فکر میکنم اگر این را به خیلیها بگویم، مسخرهام خواهند کرد. احتمالاً اگر راجع به امشب هم بدانند، مسخره خواهند کرد. یا فکر میکنند دیوانهام، یا بیخودی شلوغ میکنم. به کسی در مورد احساسم چیزی نخواهم گفت. تعداد کمی از دوستانم میدانند با چه زحمتی، و با تحمل چه هزینهای جمعه شب دوباره به دیدارش میروم. بهشان که گفتم، لبخندشان دیدم، در مواردی متلکی هم لبخند را همراهی میکرد. ولی مگر لذت تعریف دارد؟ هر کس از چیزی لذت میبرد. یکی از زیارت مکه، یکی از رفتن به لاس وگاس. بله، میدانم، “قدر هر عاشقی به اندازه معشوق اوست”…
دوباره غرق در تفکراتم شدهام. هشت و پنجاه و نه دقیقه. جمعه باید از این هم دیرتر بروم. شاید هم سر وقت بروم. نمیدانم. به دور و برم نگاه میکنم. به این همه چهره گوناگون. اکثراً همراه یاری به اینجا آمدهاند. در اینجا کمتر کسی را بدون یار میبینی. دوباره به زوج نزدیکم نگاه میکنم. فکر میکنم خوشبختند. “امن و شراب بیغش، معشوق و جای خالی”، لابد همه را دارند. دارند؟ شاید شرابشان گستر از آنی باشد که من فکر میکنم. امن و جای خالی به جای خود، فکر میکنم از بین معشوق و شراب بیغش، کدام مهمتر است؟ به یاد صحبت دوست فیلسوفی میافتم که در پاسخ به سوال “آیا تا به حال عاشق شدهای” میگفت “فکر کردم آیا بدون معشوق هم میتوان عاشق شد؟ و”. خوب، بدون شراب هم میتوان مست بود، بدون موسیقی هم میتوان رقصید. شاید عشق آمده تا بهانهای باشد برای محبتورزی به انسانی دیگر، و بالا بردنش به حد “معشوق”، مستی خلق شده تا موجبی باشد برای “شراب” نامیدن سرکه، و رقص دلیلی بوده برای خلق موسیقی…
حالا که فعلاً انتخابی ندارم، یاری که نیست، پس از شراب گسام لذت میبرم، و منتظر میمانم. میدانم که انتظار به درازا نخواهد کشید.
نه و ده دقیقه. نور کم میشود. ۱۸۰۰۰ نفر به صدا درمیآیند، Sting بر روی صحنه میآید… با سه سال و نیم پیش مقایسهاش میکنم. پیر شده، بسیار پیر؛ ظاهرش، صدایش، رفتارش. ولی همچنان پرقدرت است، و دوست داشتنی. مسعود میگوید فیل مرده و زنده صد تومان! رکسانا در بغل مسعود جا خوش میکند. فربد مثل همیشه ساکت است، ولی بیش از همیشه لبخند میزند. خوشحالم که اینجایم. خوشحالم که دوباره میبینمش. خوشحالم که دوباره خواهم دیدش.
۲۸ سپتامبر ۲۰۰۶
هالیوود بل