جاناتان مرغ دریایی
چند روز پیش داشتم در کتابفروشی Barns and Nobel (که بیشتر به سوپرمارکت کتاب شبیه است، تمامی مایحتاج روزمرهات را در آن پیدا میکنی، ولی از چاق سلامتی با “علی آقا”، و حال و احوالپرسی “خانم بچهها”، و خرید نسیه در آن خبری نیست) برای خودم پرسه میزدم که چشمم افتاد به کتاب “جاناتان مرغ دریائی”. شاید از آخرین باری که این کتاب را دیده بودم ده دوازده سالی میگذشت، و از آخرین باری که آنرا خواندم، بیست و چند سال. “جاناتان” هم به فهرست خرید کتابهای آن روز اضافه شد، با این تفاوت که به جای اینکه مانند سایر کتابها به عقب ماشین و بعد به کنار سایر کتابهای کتابخانه برود، در ماشینم ماند و امروز آنرا خواندم.
- - -
وقتی برای اولین بار کتاب “جاناتان مرغ دریائی” را دیدم، هشت یا نه سالم بود. دقیقاً یادم هست که یک جمعه گرم تابستان بود، و ما منزل “خانم”، مادربزرگم بودیم. برنامه بعد از ناهار همیشه ثابت بود. در کنار چْرتهای گاه و بیگاه، آقایان مشغول روزنامه و اخبار و سیاست میشدند، و خانمها هم با وجودی که حداکثر یک هفته بود همدیگر را ندیده بودند، به اندازه یک ماه حرف و غیبت داشتند، و دیگر وقت و حوصله رسیدگی به کوچکترها را نداشتند. بنابراین بچهها بالاجبار باید میخوابیدند، آن هم در اتاقهای مختلف. من به که هیچ وجه با خواب بعد از ظهر میانهای نداشتم، در کتابخانه دنبال کتابی میگشتم تا خودم را با آن سرگرم کنم. دقیقاً یادم هست که اول به سراغ “کتاب مقدس” رفتم. کتاب بسیار حس عجیبی داشت. نوع خطوط چاپی آن با بقیه کتابها فرق داشت و حسی جادوئی/مقدس به آن میداد. با وجود اینکه کاغذهای آن مانند کاغذ سیگار نازک بود، ولی کتاب همچنان قطور بود. چند صفحه آن را که خواندم، متوجه شدم عجیبی آن فقط مربوط به شکلش نبود. با آن نثر سنگین و لغات نامتعارف، از محتوای آن هم هیچ چیز نمیشد فهمید. خود کتاب هم بزرگتر از آن بود که به راحتی زیر پتو پنهان شود. بنابراین “جاناتان” با آن جلد آبی و پرنده سفید، جایگزین “کتاب مقدس” شد (خدایش ببخشاید!). برعکس کتاب اول، جاناتان بسیار راحت و روان بود، و همین که کتاب را شروع کردم، دیگر نتوانستم به زمین بگذارمش.
- - -
برنامه همیشگی بعد از خواب بعد از ظهر، آبپاشی حیاط، چای تازه دم، و میوه خنک بود. بوی خاک آبپاشی شده و هندوانه تازه بریده شده، هنوز هم تمام آن احساسات بچگی را زنده میکند. بزرگترها در حیاط بر روی تخت مشغول صحبت و چای و قلیان و فالوده و بستنی نونی میشدند، بچهها هم سرگرم هندوانه و بستنی ایتالیائی جلوی فیلم سینمائی غالباً تکراری جمعه بعد از ظهر. بعد از فیلم هم که هوا کمی خنک میشد، فوتبال و استوپ هوائی و هفت سنگ با بچههای کوچه.
آن روز ولی، من حال و هوای معمول را نداشتم. چنان غرق کتاب بودم که دلم نمیخواست از فضای آن بیرون بیایم. تجربه پرواز با جاناتان، تصور متفاوت و بهتر از بقیه بودن، و تخیل همراهی با موجودی که تا آن روز به چشمم نیامده بود، میلی برای همراهی با سایر بچهها باقی نگذاشته بود. جاناتان من را در کودکی با دنیائی آشنا کرد که تا سالها همراه داشتم. دنیائی که بعدها با “غذا” و “شکار” و “غیرممکنها” به کلی محو شد. تصویر دیگری که به روشنی از آن روز تابستانی باقی مانده، سعی من بعد از اتمام کتاب بود برای پنهان کردن اشکهایم از دید سایرین.
- - -
جاناتان را که دوباره خریدم، تصور میکردم فقط یادآوریای از دوران کودکی باشد. چند بار دیگر هم این تجربه را کردهام: خاطرهای شیرین که از قدیم مانده، و بعد از مدتها که دوباره به آن میرسی، چیز زیادی بیش از نشخوار آن دوران دستگیرت نمیشود. این خاطره میتواند کتابی قدیمی باشد، یا دوستی قدیمی، یا آهنگی قدیمی، و یا مکانی که از آن خاطره داری. میفهمی که شیرینی، بیشتر مربوط به ذهن و تخیل توست. در مورد جاناتان اما، داستان متفاوت بود. همان شگفتی بچگی دوباره تکرار شد، و نه فقط به دلیل یادآوری گذشته.
جاناتان قدرت عجیبی برای پرواز، و به پرواز درآوردن دارد. با وجود کوتاهی داستان، تو را با خود میبرد و در هوای بسیاری از تفکرات بیپایان و بیپاسخ چندین و چند ساله پروازت میدهد، و سپس بدون پاسخی مستقیم، ولی با حالی خوش بر زمینات میگذارد. قید و بندهایت را میشکند، بدون آنکه به شورش دعوتت کند. پند و اندرزهای مرغان دریائی پیر کتاب را دائماً در زندگی شنیدهای (یا خودت به خودت گفتهای)، و به راههای جاناتان بارها فکر کردهای، ولی جرئت او را برای پریدن نداشتهای. بعد هم با وجود اینکه جاناتان را عمیقاً “حس” میکنی، ولی “منطق”ات دوباره شروع میکند: “این فقط یک داستان است، فقط یک قصه است، فقط تخیل است”، اما چه تخیل زیبائی است…
- - -
ماهها پیش، بعد از یک دوره طولانی فشار ناشی از مهاجرت و سایر قضایا، شبی منزل یکی از دوستان مهمان بودیم. پارسا، که از دور آشنائی مختصری با او داشتم هم آنجا بود. در دو، سه باری که قبلاً او را دیده بودم، همیشه به نظرم خیلی خوش خُلق و شاد آمده بود. آن شب اما فرصت بیشتری برای صحبت و آشنائی با او داشتم، و خندهروئی و بذلهگوئی او متعجبم کرده بود. با سعید که از قضا همکار او بود در مورد او صحبت میکردم، و سعید میگفت در طی چندین ماه همکاری هرگز او را غیر از این ندیده است. بعد از مهمانی من که از خُلق تنگ و احوال پریشان خودم خجل بودم، شروع کردم به توجیه خودم. از شرایط زندگی گرفته تا شرایط مالی، هزار دلیل برای ناخوشنودی داشتم، و حساب چند میلیون دلاری پارسا را هم دلیل خوبی برای سرحالی او میدانستم. ولی ضمناً به یاد آوردم که در همان مهمانی، مردان چند میلیون دلاری دیگری هم بودند که همصحبتیشان را دقایقی بیشتر نمیشد تحمل کرد. آن شب تصمیم گرفتم حالم را خوش کنم!
روز بعد که این موضوع را با “بزرگتری” در میان گذاشتم، نگاه مشکوکش را دیدم. اگرچه که این موضوع را بر زبان نیاورد، ولی شنیدم که گفت: این هم از آن تصمیمات “از اول هفته…” است: “از اول هفته صبح زود بیدار میشوم، از اول هفته ورزش میکنم، …“. با دیدن این نگاه، شُل شدم. خودم هم میدانستم که این “تغییر” چند روز یا چند هفتهای بیشتر طول نخواهد کشید، و بعد دوباره همان آش خواهد بود و همان کاسه. یکی دو روزی مشغول کلنجار با خودم بودم که پس چی؟ چاره چیست؟ قبول وضعیت، یا تلاش بیهوده؟
امشب بعد از خواندن “جاناتان”، دوباره همان احساس زنده شد: هزاران دلیل برای توجیه غیرممکن بودن “جاناتان”، برای قبول وضعیت، و برای زندگیِ روزمره و روزمرگیِ زندگی. از شرایط مالی گرفته، تا چارچوبهای اجتماعی، تا وضعیت ویزا، تا هزار دلیل دیگر. ولی در نهایت فکر میکنی این همه دلایلی است موجه برای باقی ماندن در شرایطی ناخوش، و چه خوشایند است تمامی آن احساساتِ بیمنطق برای رهایی از این شرایط. دفعه گذشته اثرات تصمیم حال خوش، دو سه ماهی باقی بود. این بار حتی دو سه روز هم دلیل کافیست برای کنار گذاشتن منطق و سعی به پرواز…
- - -
امروز کتاب را در قهوهخانهای نزدیک خانه تمام کردم؛ و دوباره، چه دشوار بود پنهان کردن اشک از نگاه سایرین.
۳ مارچ ۲۰۰۳
لیدوآیلند