Duran Duran
دیشب کنسرت Duran Duran بود. سالها بود که موسیقیشان را نشنیده بودم، حدود ده سال. کمی دیر به محل کنسرت (که 10 دقیقه بیشتر از منزلم فاصله نداشت!) رسیدم. وقتی داشتم به در ورودی (که تا محل اجرا 5 دقیقهای پیاده راه بود) میرسیدم، صدای سوت و هلهله آدمها رو از دور شنیدم. از هیجان غیرعادی مردم فهمیدم که برخلاف معمول کسی کنسرت را برایشان “باز” نمیکند، و خودشان از اول به صحنه آمدهاند. نمیدانم از دویدن بود، یا از هیجان دیدن Duran Duran افسانهای دوران نوجوانی که نفسم بالا نمیآمد. احمقانه است نه؟ پنج نفر “بچه” (اون موقع که Duran Duran معروف شد بیست و یکی دو سالشان بیشتر نبود) چندتا آهنگ “معمولی” میسازند (الآن که به موسیقیشان گوش میکنی بیشتر معلومه که چقدر کارشان “معمولی” بوده)، و نه تنها خودشان شهرت و ثروتی افسانهای میسازند، بلکه در بخش عظیمی از خاطرات و احساسات جوانی صدها هزار نفر حضور پیدا میکنند. احساساتی که بعد از سالها دیگر اصلاً نمیدانی وجود دارند، ولی با شنیدن یک موسیقی و صدای آشنا دوباره وجودت را لبریز میکنند. قبلاً فکر میکردم فقط “بو” میتواند به این سرعت صندوقچه خاطرات و احساسات را باز کند، ولی دیشب موسیقی Duran Duran کاملاً غافلگیرم کرد.
- - -
تقریباً پارسال همین موقعها بود که رفتم کنسرت Supertramp. قیافه آدمها دیدنی بود: سنها همگی در حدود 40 تا 50، آقایون با شکمهای برآمده، شلوار کوتاه و جوراب حولهای سفید ساق بلند، تیشرتهای گشاد کهنه، غالباً موهای کم پشتِ نامرتبِ بلند، و ریشِ پر پشتِ خاکستریِ بلند. خانمها هم با موهای بلند تا کمر، کمی وِز، بدون اصرار به پوشاندن آثار سن با رنگ مو، لباسهای یک تکه بلند، شل و آویزان و راحت، همراه گردنبندهای درشت مهره. انگار همه را از فیلمهای دهه 60 وارد کرده بودند. از موسیقی و اجرای عالی که بگذریم، یک چیزی در “فضا” بود که کنسرت را خیلی خاص کرده بود، حس و حال مُردْم. در عین شادی و لذت، یک جور غم در فضا بود که برای من خیلی عجیب بود. با وجودی که میدیدمش، ولی “احساس”اش نمیکردم. دیشب در کنسرت Duran Duran احساسش کردم. غم جدا شدن از دوران “جوانی”.
- - -
دیشب تا صبح خوابهای عجیب میدیدم. خواب راه ایستگاههای توچال و درکه، با ضبط صوت داخل کوله. خواب کمیته و نوار کاست و آهنربا. عشق رانندگی کنار پدر در حال تخیل رانندگی “تنهایی”، و جدال همیشگی برای علاقمند کردن پدر به موسیقی “جوونا”، به امید اجازه بلندتر کردن صدای آهنگ. “پارتی”های گاه به گاه، و دختربازیهای از راه دور با نگاههای ممتد و لبخندهای کوتاه. بعد از ظهرهای طولانی خانه مادربزرگ و عمه، جدا از دنیای “بقیه”، غوطهور در دنیای تازه آشنای عاشقی. همه اینها تمام شب حضور داشت، و عجیب این بود که در عین واقعیت، میدانستم که “رویا”ست، رویایی که نمیخواستم تمام شود. قبلاً یک بار دیگر هم این تجربه را کرده بودم، ولی به مراتب پررنگتر. چند سال پیش به مدت کمی بیشتر از یک ماه هر شب خواب مدرسه میدیدم، از دبستان تا دبیرستان. در خواب تمام بچهها را به اسم میشناختم (چیزی که محال است در بیداری اتفاق بیفتد!)، تمام جزئیات مثل روزهای مدرسه بود، معلمها، شیطنتها، شوخیها، بازیها. این حس عجیب آن دفعه هم وجود داشت: در خواب میدانستم این فقط یک رویاست. با وجودی که همه چیز عادی بود، ولی مثل این بود که من از بیرون و با فاصله داستان را نگاه میکردم، هم داخل داستان بودم و هم با آن فاصله داشتم، و این فاصله به شدت همه چیز را غمگین میکرد. دیشب دوباره مانند آن شبها رویای گذشته داشتم، و امروز هم مثل آن روزها، تمام مدت گلویم گرفته بود و بغض داشتم.
- - -
شاید “بغض” نزدیکترین کلمه برای بیان این حالت باشد، ولی کلمه کاملی نیست. “بغض” فقط گرفتگی گلوست، در حالی که این حس به گلو محدود نمیشود. گرفتگی تمام سینه، گلو، سر و صورت است. بغض احساسی “رویهای” است و با گریه “میترکد”، ولی این حس بسیار عمیقتر است، نمیترکد، انگار فقط در وجودت “حل” میشود. بغض را میشود فرو خورد، ولی این حس میبلعدت.
- - -
این حس را بسیار خفیفتر قبلاً در جای دیگری هم حس کردهام: هنگام دیدن فیلمهایی که شخصیت اصلیشان در مقطعی از “بچگی” به “بزرگی” میروند. بعنوان مثال “سینما پارادیزو”، بعد از سکانس آتشسوزی، و هنگامی که “سالواتوره جوان” ظاهر میشود، و میدانی که دیگر “سالواتوره کودک” را نمیبینی (اگرچه میدانی که میتوانی با فشار دکمهای هرچند بار دیگر هم او را ببینی!)، هنگامی که حس میکنی سالواتوره مرحله “کودکی” را با همه پاکی و سادگیاش طی کرده، و به جوانی (اگرچه شاد و پرهیجان) رسیده. و یا “روزی روزگاری در آمریکا”، هنگامی که درب زندان باز میشود و رابرت دنیرو (به جای آن بچه نه چندان پاک و ساده!) بیرون میآید. اگرچه که بخش عمدهای از فیلم تازه شروع میشود، ولی انگار از آن دنیای “بچگی” فاصله گرفتهای، با تمام آرزوها و امیدها و نقشههایش. با وجودی که هر دو فیلم را بارها دیدهام، ولی شروع این دو سکانس، هر دفعه به اندازه بار اول “بغض” سر و صورت و سینه و گلویم را میفشارد، اگرچه بسیار لطیفتر و مهربانتر از امروز.
- - -
“کودکی” و “جوانی” همیشه همراه با تخیل است، و نقشه برای آینده؛ منتها بدون رقابت با دیگران. بدون حسادت و چشم و همچشمی، بدون سنگینی تجربههای تلخ، بدون عقده و کینهتوزی، بدون احساس “حقوق خورده شده و پایمال شده”، و ضمناً بدون فلسفهبافی. شاید مهمترین وجه تمایزش با تخیلهای “بزرگی” همین باشد. مهم نیست چقدر آن تخیلات تحقق پیدا کرده باشند (که اگر به آنها رسیده باشی دیگر آنقدر ارزش ندارند)، یا نکرده باشند (که احتمالاً تبدیل به حسرت شدهاند، یا در بهترین شکل به “زندگی همینه دیگه”)، چیزی که باعث دلتنگی است فاصله از آن پاکی است و صافی و سادگی. فاصلهای که با “بزرگتر” شدنمان (هر چقدر “موفق” و یا “فرهیخته”) بیشتر میشود. تجربه دوباره آن احساسات، اگرچه فقط در رویا، و اگرچه دشوار، تجربه شیرینی بود؛ حتی شیرینتر از طعم توت و گیلاس در واقعیت.
“دیروز در رویای آینده،
امروز در حسرت گذشته،
فردا چگونه خواهد بود.
۱۷ جولای ۲۰۰۳
نیوپورت بیچ